داستان عشق پسرك
به نام عاشقانه ترين نامها
دل خوش عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خدا معشوقهء من بالایی است
برای قضاوت در مورد موفقیت خودت ببین چه بدست آورده ای و در قبال آن چه از دست داده ای
بدون باختن موفق نمیشوی
سلام دوستان من
من پدرام 22 ساله میخوام داستانی از زندگی خودم رو واستون بنویسم امروز روزیه که عشقم منو تنها گذاشته تا قدر عاشقی رو بدونم .حالا داستان رو که واستون نوشتم خوب متوجه میشین.
به نام خدا و به نام محبوبم
وقت از تو و من گفتنه :
ماجراي عجيبيه ، ماجراي عشق من واون ، به سادگي و زيبائي يك نگاه . مثل همه عاشقهاي ديگه اولش که اي میشه گفت با يه نگاه شروع شد ، یه چیزهایی تو همین مایه !عشقمون از تو چت با حرفهای که دردودل نام داره شروع شد دردودلیهایمون رو پیش هم میکردیم همه چیزمون رو بهم می گوفتیم البته یه چیزی، اون واقعیت ها رو به من میگفت ولی من نه، همش دروغ.برای اولین بارتو رستوران پری دریایی وقتي نگاهامون تو هم گره خورد ، نهال عشقمون تو يه سرزمين پاك به خاك نشست . من واون دست تو دست هم گذاشتيم و قسم خورديم تا نهال عشقمون رو به يه درخت تنومند تبديل كنيم . با اشك چشامون ، با خون دل ، اين درخت رو آبياري كنیم . تو سختي و ناملايمتي ها محكمتر از هميشه دستمون رو تو دست هم بزاریم تا از پا نيافتيم . گفتيم براي هم تكيه گاه خواهيم بود . مونديم . تا تنمون رو سايبون هم کنیم تا هيچ دست ديگه اي رو به ياري نخواهيم . من واون ، بار عشقمون رو به دوش كشيديم . به هم میگفتیم هميشه يار وياور هم هستیم و خواهيم بود ، حال اين نهال كوچيك ، به يه درخت تنومند شده كه تو وجود من و اون ريشه دوونده وبه بارنشسته يا ننشسته!
حالا كه فكرشو مي كنم ، باورم نمي شه كه تونستم به اون چيزي كه مي خواستم برسم ، و حتي بيشتر از اون . ميدوني از چي مي ترسیدم ، يا از چي وحشت داشتم ؟ از اين مي ترسیدم كه همه اينها خواب باشه ، وقتي چشم بازكنم و ببينم همه اينها خواب باشه ، ميدوني اونوقته كه ديوونه مي شم . نابود ميشم ، ازبين ميرم . اون همه چيز منه ، اون دارو ندار منه . اون زندگي ومعني بودن منه ، نمي دونم ميفهمه دارم دارم چي مي گم ؟ مي فهمه چه احساسي نسبت بهش دارم ؟.....اما من خوب مي تونم اون رو ، احساس اون رو ، عشق و علاقه اون رو نسبت به خودم درك كنم ، چون خودم درست مثل اونم . عاشق وعاشق پيشه .صاف و ساده مثل نگاهش . من مي فهمم كسي كه عاشق شد ديگه چشاش كسي رو جز معشوقش نمي بينه ، نگاهش فقط به دنبال يه نگاهه و بس . دلش به خاطر يه نفر مي طپه .
واسه خودش نوشتم:
مي دوني هيچوقت از اينكه دستت رو تو دستم گذاشتم و بهت گفتم كه دوستت دارم و قسم خوردم كه هميشه باهات مي مونم پشيمون نشدم و مطمئنم كه هيچوقت از اينكار پشيمون نخواهم شد.
خوب حالا بگزریم داستان رو بگم بعد از چت کردن در چند ماه ، تونستیم به هم تلفن بدیم ، از اینجا شروع شد واسه آشنایی بیشتر تلفن داديم ، اون تا حالا با هیچ پسری تا این جا پیش نرفته بود خودش میگفت:نميدونم كي بودم يا اون من چه آدم بزرگي فرض كرده بود که با من تا اینجا حتی بیشتر هم اومد خلاصه تلفن دادیم به هم، اون زنگ میزد من زنگ میزدم اون حرفهای خوشگل میزد من حرفهای دروغ اون از زندگیش میگفت من نه همش دروغ همش دروغ. نمی دونستم چقدر دوسش دارم چرا دروغ میگم بهش. تو مدتي كه با تلفن باهاش حرف ميزدم خيلي رنجوندمش بهش تهمت ميزدم بهش دروغ ميگفتم اونوبازيچه خودم كرده بودم تا آخرين بار كه تهمت بزرگي بهش زدم ،خلاصه : رسیدیم به جایی که قرار دیدار گذاشتیم تو بارک شهر من که واسه اولین بار هم دیگه رو ببینیم این موقعیت جور شد. اون واسه عيادت پسر داييش اومده بود بيمارستان قرار بود بياد تو پارك تا هم ديگه رو ببينيم. ساعت طرفهاي 8 شب بود اون با دختر داییش و پسر داییش اومده بود پشت بیمارستان من وسط پارک وایستاده بودم اون اومد با چه سختی تونستیم هم دیگه رو تو پارک ببینیم ام ااز دور اون به من می گفت من فلان جا نشستم بیا رد شو تا ببینمت من گفتم نه من تنهام تو بیا رد شو ، اون اومد من داشتم از پشت درخت میدیدمش نزدیک که شد بهم نگاه کرد کمی که نگاش کردم از رو شرمندگی رفتم پشت درخت تو تاریکی تا کمتری منو ببینه اون بهم زنگ زد گفت: از پشت درخت بیا بیرون پسر، گفتم باشه. اومدم بیرون رفتم وسط میدون او داشت منو نگاه میکرد فقط واسه نگاه اومده بود اینو من بعد متوجه شدم خوب نگاه میکرد من شرمنده میشدم دستموهمش میزاشتم زیر بینیم،بينيمو ميخاروندم، تا شاید،نميدونم دليلي واسه اين كارم خداييش نداشتم. خلاصه به من گفت دستتو وردار تا درسته ببینمت من ورنداشتم تا اینکه جند قدمي زدو ورداشت رفت به پشت سرش هم نگاه نکرد. من با دوستام اومده بودم اما اونا بیرون از بارک بودن منتظر من. اون که رفت منم رفتم پیش دوستان به دوستم که رضا نام داشت گفتم رضا رفت برای همیشه رفت، تو قدم زدنمون چند مین نشده بود که اس ام اس داد. گفت: برو بینیتو بخارون بای برای همیشه . خورد بودم خوردترشدم همینجور با دوستام قدم میزدم اما انگار نه با اونا بودم تو خودم بودم تا اینکه بعد چند ساعت زنگ زد جواب ندادم بازم زد، بازم زد تا جواب دادم گفت: که شوخی کرده، گفتم تو منو بازیچه خودت کردی (در حالي كه من اونو بازيچه خدم كرده بودم يه كوچولو فكر نكردم تو روزهاي قبل چقدر اونو اذيت كردم چقدرم بهم برخورد.)گفت: نه بخدا شوخی کردم دیگه او شب ما نزدیک به 2 الی 3 ساعت پشت تلفن با هم حرف زدیم !اون منو راضي كرد حرفهاش هميشه خوشگل بود هميشه اما من قدرشو نميدونستم. گذشت و گذشت هر روز من به او بیشتر و بیشتر دروغ می گفتم با این که دوسش داشتم اما نمیدونم چرا بهش دروغ میگم بخدا نمیدونستم چرا ؟ تو روزهای بعد دیدار خیلی اذیتش کردم با دروغام با تهمتهایی که بهش میزدم با باینگه اونو بازیچه خودم کرده بودم .تا آخرش که بهش گفتم بابا منو فراموش کن ! من به اون گفتم ! اون گفت بزار حداقل یکبار دیگه همدیگه رو ببینی شرایط و معیارهامونو یا حرفامونو به هم بزنیم بعد دیگه تموم، گفتم نه .تا اینکه یه روز دوستم رضا گفت میخوام برم فلان شهر کار دارم میام بریم منم گفتم باشه میام،(اون شهر ،شهر عشق من بود.) به عشقم گفتم میخوام بیام اما شاید نشه تو رو دید اون گفت حالا شاید شد ببینم خدا چه می خواد. خدا شاهده منی که با بی ادبی باهاش حرف میزدم، با احترام به من جواب می داد. رفتیم کار دوستم تموم شد، دانشگاه كار داشت.اونم از جريان من باخبر بود اما نه كامل. منم به دوستم رضا گفتم میخوام برم قراری دارم باید برم گفت باشه، به عشقم زنگ زدم گفتم دارم میام گفت: بیا فلان خیابان ، رستوران پری دریایی ، كنار دانشگاهمون (دانشگاه سما). تو خیابان داشتم می رفتم اون گفته بود رستوران کنار داشنگاهشونه .دانشگاه رو پیدا کردم دیدم چند تا دختر پشت یه دیوار دارن نگاه میکنن دیدم تا خودشه با دوستاش چیزی نگفتم رفتم جلوتر تا به رستوران رسیدم رفتم طبقه بالا رستوران تا اونم اومد وقتی اومد برای اولین بار بود كه کنار هم نشسته بودیم. من زیاد احساس دلشوری و... نداشتم ولی اون چرا داشت ، دستاش و لبش میلرزید خلاصه حرفایی به هم زدیم خیلی چیزا گفتیم چیزی به 3 ساعت فک کنم پیش هم بودیم. تو رستوران در آخر بهش گفتم من پشیمونم هستم باهات تا آخر تا هر جایی که باشه ميام . اين اولين باري نبود كه بهش ميگفتم پشيمونم! اون واسه من کادو گرفته بود، بهم گفت بیشتر بخاطر کادو گفته بودم بیای اینجا چون حیف بود اینو بندازم دور شرمندش شدم ، آب شدم از بین رفتم اون کادو داد ولی منه سنگ دل هیچی واسش نگرفته بودم مني كه عشقشو درك نكرده بودم بي احساس بودم. خیلی چیزا گفت ، خیلی چیزا گفتم، تا بلاخره راضی شدیم اما با بلاهایی که من سرش آورده بودم اون شک داشت به من، حق داشت خداييش هر كه بود بدتر از اينا با من ميكرد ، اما اون با كمال آرامش با من برخورد ميكرد . از هم جدا شدیم بر گشتم . تا اينكه همینطور به هم وابسته شدیم بیشتر و بیشتر ، من دست از دروغ گفتن ور نداشته بودم بخدا نمیدونم چرا . قرارامون بیشتر شد 2 و 3 تا اینکه این آخریا رسیدیم به قراری نه تو شهر اون و نه تو شهر من جایی دیگه. قرار بود اونجا تمام شرایطام رو بهش بگم. رفتیم اما من نتونستم بهش چیزی بگم اون همش سر مطلب رو میگفت : تا من بازش کنم و ادامه بدم اما من نمیتونستم چیزی نمی گفتم . این قرارم بپايان رسيد. برگشتم خونه تو اس ام اس بهم گفت : اونجا نه به ......... رسیده نه حرفهایی که قرار بود ، بهش بزنم رو زدم . بهش گفتم خسته بودم شکسته بودم نتونستم فکرم کار نمیکرده . گفت باشه .تا اون روز هم حتی دست از دروغ گفتن بهش برنداشته بودن در حالی که 1 سال از آشناییمون می گذشت. یه دیدار دیگه تو همین روزهای تازه جور کرد تو همون شهر غریبه رفتم ، بخدا رفته بودم با تمام وجود اینبار دیگه با خودم شرط بسته بودم تمام واقعیت ها رو بهش بگم شرايط هامو همه چيزو. همون روز عصر شد که ببینمش ، رفتم اومد خیلی خوشحال بود منم همین طور هیجان پشت هیچان شوخی میکردیم به من میگفت اینبار که اومدی بگی پسر ، گفتم آره. شروع کردم، حرفایی رو بهش زدم سوالاتی رو ازش برسیدم. اونم جوابمو ميداد به حرفهاي من بيشتر از هميشه دقت مي كرد (البته اون هميشه دقت مي كرد اما اينبار بيشتر) اونجا فهمیدمش بخدا برای اولین بار بود که گفتم همونیست که میخوامش همونی که انتظارشو میکشیدم . (مي بينيد من چه آدمي بودم و چه آدمي رو مي خواستم واقعا كه واسه خودم متاسفم ! ) بهش نگفتم كه الان تو رو شناختم به واقعيتهاي تو الان پي بردم بعد اين همه سال بعد اين همه محبتي كه به من كردي. یه روز دیگه داشتیم متونستیم با هم باشیم . شب رو رفتم هتل کلی با خودم فکر کردم گفتم موقعیت همونیست که باید واقعیت ها رو بهش بزنم تمام داستانهای دروغ رو بریزم بیرون راستشو بهش بگم . صبح شد ساعت 9 قرار داشتیم ، رفتیم اون روز قبل به من گفته بود من تمام شرایط ها رو فردا بهت مگم . منم به خودم قول داده بودم تو روز دوم دروغها رو راست كنم واسش .اون روز فرا رسيد مثل هميشه کنار هم نشسته بودیم بهش گفتم خوب حالا دیروز گفتی شرایطها رو میگم ، میگی :گفت 1 ساعت اول رو حرفهای عشقولانه بزنیم بعدش میگم ، گفتم باشه 1 ساعت تموم شد اما اون گفت تو باید یه حرفهایی بزنی تا من وسط حرفات یه چیزهایی بهت بگم من شرایط زیادی ندارم . نمیدونستم چکار کنم . کم کم تو حرفهای درو وری اتفاقي شد ، که یکی یا دو تا از موضوعاتشو بگه اما من بیشتر از اینها انتظار داشتم . این قرار هم داشت کم م به پایان میرسید قرارری تا حالا آخرین قرار بوده ، گرم گرفتم داستانهای دروغ رو كه من جرات گفتنش رو نداشتم اون دوباره از من خواست شروع کردم به تعریف کردنشون اما اینبار دروغ نمی گفتم بهش همه واقعیت ها رو مي گفتم. اونم میگفت : اون قبلی ها که گفتی چي ، گفتم همش دروغ . اصلا به روی خودش هم نیاورده بود. از پشت خورد شده بود شكسته شده بود . اما منه دیوونه متوجه نشده بودم بهش گفتم منو میبخشی میگفت آره . خیلی راحت بود همش بخاطر من خدا منو مرگ بده که متوجش نشدم خوشحال بود ، منم خوشحال بودم. اما پشت خوشحالی اون الان میدونم که چه چیزهایی بوده ، آخر قرارمون بهم گفت بهترین روزم بوده بهترین قرار، خیلی خوش گذشت. تموم شد قرار آخری اومدم خونه رسیدم شبش همه چیزو بهم گفت، گفت پدرام تو من ساده و زود باور فرض کردی؟ من بازم نمیدونستم گفتم در رابطه با چه موضوعی نگفت ، هر چی میگفتم نگفت تا شب بهم گفت ، بخاطر دروغات بخاطر همه چیزت (تو همين مايها). یه چیزایی بهش گفتم اما خودم نمیدونستم چی میگم . بهم گفت می خوام مدتی تنها باشم واسه منی که تازه به عشقش رسیده بودم این خیلی سخت بود بخدا سخته خیلی سخته اما حالا دوروزه که جوابی بهم نداده خورد شدم میدونم چه بلاهایی سرش اوردم اونو بازیچه خودم کرده بودم ، دروغهایی که بهش میدادم ، تهمتهایی که بهش میزدم ، بخدا هر که جای این عشق بود تا حالا چکار که نکرده بود . خیلی بزرگه این عشق خیلی بزرگتر از همه چیز او تنها آفریننده خدا است به بزرگترین شکل. 2 روزه تنهام خبری ازش نیست جوابمو نمیده نمیدونم چکار کنم خورد شدم شکسته شدم . بخدا از بس اشک ریختم چشمام باد کرده اشکام تموم شده کم کم داره خون ازش میزنه بیرون . موندم چکار کنممممممممممممممممممممممممممم میدونم حق منه که ای بلاها سرم بیاد تا قدر عشقو بدونم تا بدونم که عشق چیست؟ خیلی سخته بخدا .............................................!
حالا از شما عزیزانی که این داستانو تا اخرش خوندید میخوام.
مجازاتهایییییییییییییییییییییییییییییییییییی که من باید بشم رو بگین سپاسگزارم از شما.
ببخشید اگه سرتون رو درد آوردم این داستان از ته دل یه عاشق بود. عاشقش شکسته عاشقی بی کس.
ممنونم
سلام مهربونم
سلام به تو كه بهتريني و برايم بهترين خواهي ماند.
سلام به تو كه مقدس ترين آفريده خدائي و مرهم اين جان خسته .
چه لحظاتي كه از بيم از دست دادن تو تو اين دو سه روز زندگي به كامم تلخ شده . وچه لحظات شيريني كه دوباره اميد بودن و زيستن ودر كنار تو بودن مرا تا اوج شادي مي برد. تمامي اينها زندگي من اند و ثروت من اند . من به اينها زنده ام . تو همان نوشداروئي كه نه بعد از مرگ سهراب كه در بهترين زمان رسيدي . پس هميشه برايم بمان .(مرا ببخش).
عزيزم
در مدرسه عشقت الفباي عشق را يادم دادي . يادم دادي : كه ميتوان بود . مي توان زندگي كرد . ميتوان عاشق بود. مي توان دوست داشت .
عشق را حرف به حرف و واژه به واژه برايم خواندي و معنا كردي . من در كلاس عشقت تنها ترين شاگرد بودم و برايم بهترين آموزگار شدي . هرگز مهرباني هايت را فراموش نخواهم كرد.
زندگيم
بودنت گرمي بخش عشقمان و زندگي مشتركمان كه با عشق آغازخواهد شد. تو عزيزترين و بهترين و دوست داشتني ترين كسي هستي كه در تمام عمرم ديده ام به داشتن چون توئي افتخار مي كنم و به خودم مي بالم كه چون توئي دارم. پس بيا و كار خدا را كن بنده ات را ببخش و فرصتي دوباره به او ده.
منو ببخش تو اس ام اس نميشد حرفهايي رو زد اما قسم خوردم كه پايبند باشم تا آخرتم من نميتونم بي تو باشم ميدونم بازم پيش خودت فكر ميكني اين هم از همون حرفهاي قبليشه بازم ميخواد منو سركار بزاره حق داري از اين جور فكرها كني. اما نشستم فكر كردم خودمو شناختم يعني تو كمكم كردي كه خودم شناختم حالا ازت ميخوام تا يه فرصت ديگه بهم بدي اگه لايقت باشم اگه بتونم محبتهاتو جبران كنم.
ببخش كه بدون اجازت داستان زندگي رو ريختم تو يه برگ دفتر اينترنت شرمنده ام بخدا شرمنده ام دسپاچگي بود كارم، جز اين فكري به سرم نزد.